از کابل تا ماسکو: قرائتی از گذشته و چشمانداز نو
(این یادداشتها دیدگاهها و برداشتهای شخصی من است و با نهاد و شخصی هیچگونه پیوندی ندارد. مسؤولیت این دیدگاهها و برداشتها به من بر میگردد.)
-ترویکای توسعه یافته (امریکا، چین، روسیه + پاکستان) (Expanded Trioka) نشستی در ماسکو در بارهی صلح افغانستان داشت. از کشورهای ترکیه و قطر به عنوان مهمان دعوت کرده بودند تا در این نشست اشتراک نمایند. از جمهوری اسلامی افغانستان و تحریک طالبان نیز برای اشتراک در این برنامه دعوت شده بود. مقامات فدراتیف روسیه میگفتند: روسیه به ابتکار و دعوت ترویکا میزبان این نشست است. دعوتنامهها از سوی ضمیر کابلوف نمایندهی رییس جمهور روسیه در امور افغانستان به حکومت، شورای عالی مصالحهی ملی و تعدادی از رهبران سیاسی افغانستان ارسال گردیده بود. طبق عرف دپلوماسی منطقه، پاکستان با حضور هند مخالفت کرده بود و جمهوری اسلامی ایران نیز در برنامه اشتراک نکرد.
– هیأت جمهوری اسلامی افغانستان به استثنای حکمتیار که جداگانه از طریق استانبول سفر نموده بود و رییس پارلمان که برنامههای جداگانهای داشت با پرواز خطوط هوای باختر از کابل به این نشست رفتند. طیاره برای گرفتن مارشال عبدالرشید دوستم در میدان هوای تاشکند توقف کوتاه داشت. در میدان هوای آقای عبدالعزیز کاملوف وزیر امورخارجهی ازبیکستان از هیأت به گرمی استقبال کرد. مقامات ازبیکستان با پهنکردن سفرهی ضیافت و قدردانی لازم از هیأت افغانستان پذیرایی کردند.
– قبل از سفر به ماسکو حرف و حدیثهایی در کابل وجود داشت که در یک نوبت دیگر باید به آن پرداخت.
– هی میدان و طی میدان وارد فضای هوای ماسکو شدیم. از هوا دیدم که برف بخشهای مختلف شهر را پوشانیده است. بعد از توقف طیاره، آقای سیدطیب جواد سفیر افغانستان در ماسکو داخل طیاره آمد و با احوالپرسی مختصر به طرف سالون پذیرایی رفتیم. از مقامات روسیه معاون بخش افغانستان در وزارت خارجهی روسیه برای استقبال به میدان آمده بود. با توجه به سطح هیأت، میزان استقبال پایین بود. بعد از توقف کوتاه با قطاری از موترها به طرف هوتل پریزدنت (President Hotel) که برای اقامت هیأت و نشست در نظر گرفته شده بود حرکت نمودیم.
– هوا در حال تاریک شدن بود. من با آقای غوث جانباز یکی از دپلوماتهای سفارت و عکاس روسیای که از ماسکو گرفته بودیم در یک موترجابجا شدیم. موتر ما از قطار بیرون شد و از مسیر کوتاهتری سریعتر به هوتل رسیدیم. جادهها و شهر ماسکو وسیع و دلباز به نظر میخوردند. جانباز را از سفرهای قبلیام به سوچی میشناختم. او را آدم مودب و محترمی یافته بودم. به چندین زبان حرف میزند و در ملاقاتهای رسمی از جمله با مدویدوف نخست وزیر آن زمان روسیه، مسؤولیت ترجمانی را به عهده داشت. او در ماسکو درس خوانده و سالیانی در این شهر زندگی کرده است. در مسیر راه گاهی من با پرسشهای بیربط و درهموبرهمام او را غافلگیر میساختم و گاهی او به بیان تاریخ و اوضاع روسیه میپرداخت. خلاصه از هر چمن سخنی گفتیم؛ از سیاست روسیه در قبال افغانستان تا تعداد افغانهای مقیم روسیه و از کرای خانه تا نرخ برابری روبل با دالر امریکایی و افغانی.
– به هوتل رسیدیم. عدهای از افغانستانیهای مقیم روسیه منتظر استقبال از آقای کرزی بودند. بعد از احوالپرسی مختصر، با آقای جانباز به منزل دوازدهم هوتل به اتاقم رفتم. این هوتل در سال ۱۹۸۳ اعمار گردیده است و از عمارتها و هوتلهای دوران اتحاد شوروی به شمار میرود. موقعیت آن در مرکز شهر و در نزدیکی کرملین استثنایی است. در تعمیر آن به خاطر مقابله با سردی هوا، مانند برخی از کشورهای سردسیر بیشتر از چوپ استفاده شده است. به من گفتند از مهمانان رسمی و حزبی اتحاد شوری بیشتر در این هوتل پذیرای میشد. وقتی در سویتم (Suite) در هوتل جابجاشدم، آقای جانباز با مطایبهی معنیداری برایم گفت: خدا میداند کدام یک از رفقا در اینجا مهمان بودهاند؟! معمولاً اعضای بلندپایهی حزب دموکراتیک اینجا میبودند. داکتر صاحب! در کدام جای عادی نیستی! من با تعجب پاسخدادم: خووو واقعاً رفقا اینجا میبودند. این را نمیدانستم. چه اتفاق عجیبی!
– با این مطایبه برای استقبال از هیأت دوباره به سالن رفتیم. بعد از رسیدن هیأت در هوتل جابجا شدیم و فردا اول وقت برنامههای رسمی آغاز گردید. در باب سفر، حاشیههای رنگینتر از متن آن و آوازههای فیسبوکی بعدتر مینویسم.
نسل ما: روسها، کمونستها، مجاهدین، جنگ، بمباران، کوچ و…
– از منظر نسلی من مربوط نسلی میشوم که در جریان تجاوز و لشکرکشی اتحادجماهیر شوروی و تحولات خونین افغانستان دیده به جهان گشودیم، این دوره را با تحولات و فرازفرودهای آن زیستیم و با پوست و استخوان به تجربه نشستیم.
– روزهای تلخی را در دوران حضور نیروهای اتحاد شوروی تجربه کردهام؛ بمبارانهای وحشتناک و ویرانگر، حملات کماندویی، کوچهای دستهجمعی از مناطق مرکزی به کوهها و درهها، زندگی در دورافتادهترین درهها و مرتفعترین کوههای هندوکش و ترس و دلهرهی دایمی از طیاره و بمباران.
– حضور همیشگی طیارهی کشف (اهالی منطقهی ما آن را به خاطر نوعیت صدایش طیارهی بُنگگ میخواندند)، دوبال جتهای گزمهای که روزانه یا به صورت مرتب با صدای مهیب و فاصلهی پایین برفراز منطقه پرواز میکردند و گاهی اهدافی را نشانه میگرفتند، پدیدارشدن چرخبالهای روسی برای بمباران یا پرتاب بمبهای حریق جهت مشخص ساختن هدف برای جتها و سپس آمدن جتهای جنگنده و بمباران شدید هدف و احیاناً پدیدارشدن دهها پروند چرخبال برای پایین کردن کماندوها در کنار دهها مصیبت دیگر از مشغلهها و سردردیهای روزانهی منطقهی ما به شمار میرفتند.
– در یکی از روزهای دوشنبه که معمولاً در منطقهی ما روز بازار میبود و مردم برای خرید و فروش در منطقهای تجمع میکردند، صدای چرخبالها را شنیدم. ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود. نمکفروشی را برای خریداری نمک به قریه آورده بودند. او با جد مادریام و یکی از ماماهایم در پیشروی مهمانخانه مصروف وزن کردن نمک بود. «صوف» قریهی ما را در میان دو تپهای کوچکی که برای عبور جویبار حفر شده بود ساخته بودند. قریهی ما را قلعهی کهنه میگویند. قلعهی بزرگ اما ویران و خاکتوده از ماندگار روزگاران قدیم در وسط منطقه موقعیت دارد و قریهی ما نیز به این نام یاد میگردد. تاریخ و چگونگی ساخت این قلعه را کسی به درستی نمیداند. ساختمان اصلی این قلعه را بالاحصار مینامیم. اما نامهای قریههای مجاور از حاکمیت و نوعی از نظام حکایت میکنند: بازار، میرشکار، قاضیان، قلعهی حاکمی، دامنه و… .
من خشتهای پخته و کوزههایی را که از ویرانههای بالاحصار و مناطق همجوار به دست میآمدند به یاد دارم. کاش امنیت باشد و زمینهای برای کاوشهای باستانی فراهم گردد تا بیشتر با تاریخ این مناطق آشنا شویم. از دیوار بزرگ این قلعه که به مرور زمان تخریب گردیده، تپهای به شکل مربع شکل گرفته است. خانههای ما در یکی از بخشهای این دیوار قرار دارد و قسمتی از دیوار در نزدیکی خانهها برای عبور آب به دو بخش شق گردیده است. یادم است در اوج بمبارانها و صدای غرش طیارههای روس، بسم الله محمدی وزیردفاع پیشین کشور به خانهی ما آمد. او برای پدرم که در آن زمان آمر جهادی منطقه و از یاران و نزدیکان آمر صاحب بود، توصیه کرد تا «صوف» را در وسط همان شق حفر و اعمار نماید. او گفت: برای پوشانیدن صوف باید از تخته چوپهای بزرگ استفاده نمایید و روی آنها به اندازه کافی خاک اندازید. نظر آقای محمدی در مورد انتخاب جای صوف که در آن زمان از دستیاران آمر صاحب بود و سلاح درازنوف دوربینداری با خود حمل میکرد، این بود:
اگر بمب مستقیم بالای صوف اصابت کند چارهای نیست، اما اگر مستقیم روی صوف اصابت نکند، تپههای دو طرف از صوف در مقابل بمب و چره حفاظت میکنند. دو صوف چنانکه او راهنمای کرده بود ساخته شدند و ما در هنگام بمباران و آمدن قوا به این صوفها پناه میبردیم. پدرم گفته بود؛ وقتی صدای طیاره را شنیدی خواهرانت را گرفته به سرعت به صوف میروید.
من در آن روز چنان کردم. خواهرانم را با سرعت برداشتم و به صوف رفتیم. صدای چرخبالها نزدیکتر و مهیبتر شدند. حضور این همه چرخبال بدون تردید از وقوع حادثهای نامیمون خبر میداد. تا دقایقی تمام اهل قریهی ما به صوفها رسیدند. عرف چنان بود که زنها و بچهها در صوف باشند و مردان بیرون. چند دقیقه بعدتر چرخبالها با انداختن بمب حریق هدف را مشخص ساختند. هدف قریهی کوچک ما بود. ۱۴ فروند چرخبال توپدار روسی با تشکیل حلقهای به مدت ۴۵ دقیقه قریه را با بمب، توپ، راکت و سلاحهای مختلفالنوع به رگباربستند و بمباران کردند. قیامتی برپا بود. من از صوف با پسر مامایم بیرون شده بودیم. زیر پلی پناه بردیم. از آنجا نیز نمیدانم به چه دلیل و انگیزهای زیر فشار و ترس بیرون شدیم و روی زمینی آرام گرفتیم. صدای بمب و راکت و توپ هرلحظهای توقف نمیکرد. ما زیر بمباران و هدف بودیم. مرگ را محتوم میدانستیم. هرچی از دعا و ربنا یاد داشتیم بر زبان جاری بود. وقتی مصیبت فرا میرسد ناخودآگاه انسان به یاد خدا میافتد و چون مصیبت برطرف میگردد دیگر خدا و یاد خدا نیز به فراموشی سپرده میشود.
وقتی بمباران تمام شد و طیارهها فضای منطقه را ترک کردند و ما سربلند کردیم، فکرکردیم زندهجانی باقی نمانده است. توپها و راکتها در چهار اطراف و نزدیکیها اصابت کرده بودند؛ اما به دلیل نرمبودن زمین ما از شر چرهها سلامت مانده بودیم. زمینها و ولنگهای قریه زیر و رو شده بودند. هر طرف دود باروت بود و اجساد برزمین افتیدهی حیوانات. وقتی به قریه برگشتیم صدای گریه و ناله به آسمان بلند بود. مامای بزرگم که مرد تحصیلکرده و با وقاری بود شهید شده بود. او در آخرین لحظات خانوادهاش را به صوف آورده بود. برایش گفته بودند در صوف بماند، اما نپذیرفته بود. در همانجاییکه تپهی دو طرف جویبار پایان مییافت و با صوف چندمتری فاصله داشت، به اثر اصابت بم، جان باخته بود. بدن پاره پاره و سوراخ بزرگ رویاش از ذهنم نمیرود. داستان این بمباران و حاشیههای آن طولانی است. برای رهای از خطرات بعدی پدرم تصمیم گرفت از قریه با خانواده به یکی از مناطق کوهی در تاریکی شب کوچ نماییم و داستان کجا رفتن ما پنهان بماند. ضجه و نالهی دردناک مادرم را که بر مرگ یگانه برادر تنیاش زار زار در آن شب تاریک کوچ و فرار میگریست نمیتوانم از یاد ببرم.
– منطقهی کوهی که ما در آن شب پناه بردیم انباردره نام دارد و محل سکونت اقوام گجر میباشد. آنها در زمان جهاد با پدرم مجاهد بودند و عدهای به عنوان محافظان شخصی او ایفای وظیفه میکردند. انباردره در میان ولسوالیهای خوست و نهرین بغلان موقعیت دارد. چند روز بعدتر خانوادهی مرحوم مارشال محمدقسیم فهیم نیز به ما پیوست و شاید بیشتر از یکسال در این درهی دورافتاده و مهجور زندگی کردیم. این منطقه بهار و طبیعت زیبای داشت. زبان گجری را به صورت ابتدایی در مدت اقامتم در انباردره فراگرفتم. گجرهای مقیم این دره رسم و عادتهای ویژهای خود را داشتند. وقتی با زبان اردو بلد شدم متوجه شدم شباهتهای زیادی میان زبان گجری و اردو وجود دارد. یکی از همصنفیها و دوستانم در دانشگاه پشاور (Peshawar University) از اقوام گجر پاکستان بود و در باب گجرهای افغانستان حرف و حدیث فراوانی داشت. من با فهم ناچیزی که در باب تاریخ گجرهای افغانستان داشتم معلومات را با او در میان میگذاشتم.
– بارهار زیر بمباران شدهام و یا مناطق نزدیکم بمباران شدهاند. ترس و وحشت بمباران قابل توصیف نیست. در لحظات بمباران شاهد بودهام که حیوانات، پرندگان و انسانها که جمع شدن آنها در حالات عادی ناممکن به نظر میرسد، در یک محل بدون اینکه به دیگری نگاه کنند یا آسیب برسانند از ترس پناه گرفتهاند و با رفع شدن خطر هرکس راه خود در پیش گرفته است.
– خانوادهی ما سالها و ماهها از ترس بمباران و پیادهشدن قوای روس و اسارت از خانه و منزل خود بیرون و در خانه و قریهیهای دیگران مهاجر بوده است. این نوع زندگی در ضمن آموختن تجربههای نو، دشواریها و سختیهای خود را نیز دارد.
ادامهی بحران، دوران کودکی، بمباران در شب و تشدید افراطگرایی
– بعد از آمدن استنگر و سلاحهای پیش رفتهی ضدهوایی، روشهای بمباران روسها و حکومت کمونیستی تغییر کرد. اما بمباران و اعمال فشار با روشهای جدید ادامه یافت. اینبار بدون اینکه صدای چرخبالها را بشنویم طیارههای بلندپرواز بدون اینکه دیده شوند، منطقهای را بمباران میکردند و باز صدای طیارهها به گوش میرسید. برای بیان تفصیل این تغییر تاکتیک داستان جداگانهای باید نوشت. باری در شهر تالقان که مرکز قدرت شورای نظار و احمدشاه مسعود به شمار میرفت در جریان یکی از سفرهایم به طرف پاکستان شاهد صحنههای دردناکی از این نوع بمبارانها و تلفات مردم بود.
– بمبارانها و حملات هوایی معمولاً از طرف روز صورت میگرفت. اکثر اهالی «صوفهایی» برای نجات از بمباران داشتند. فرار از بمباران دشوار بود، چون ناگهانی صورت میگرفت. به این دلیل خانوادهها و اطفال معمولاً صبح وقتتر به صوفها میرفتند و روزها را در همانجا سپری میکردند. وقتی قوا یا کماندوها پیاده میشدند، وضعیت طبعاً تغییر میکرد. دیگر صوفها چارهساز نبودند و مردم برای زندهماندن و فرار از افتیدن در اسارت روسها شبهنگام به درهها و کوهها فرار میکردند. اما شبها معمولاً از ما میبود. به خانه برمیگشتیم و تا صبح نفس راحت میکشیدیم. وقتی رفیق نجیب به قدرت رسید، بمبارانها از طرف شب آغاز شد. جتهای بلندپرواز فشنگهای در فضای منطقه میانداختند و شبها دیگر به روز تبدیل میشدند و بمافگنها به راحتی منطقه را بمباران میکردند. حالا برای زندهماندن، خانوادهها باید شبها نیز به صوفها پناه میبردند.
– داستان پیاده شدن کماندوها و آمدن قوای روس نیز جالب اند. در جریان یکی از این لشکرکشیها دوتن از سربازان روس را اسیر گرفتند. لحظهای را که آنها را به پدرم در درهی پشهای خوست تحویل دادند به خوبی به یاد دارم. دستان آنها را از پشت با دستاری بسته بودند. بعد از تحویلگیری دستان آنها را باز کردند. ما آنها را وقت غذا خوردن به صرف نان با خود دعوت کردیم. برای آنان باورکردنی نمی نمود. یکی از آنها کمی فارسی بلد بود. شاید برای جلب رضایت مجاهدان به رهبران روس به خاطر حمله به افغانستان لعنت میفرستاد. شب آنها را از ترس حملهی روسها به درهی چرخ فلک فرستادند. داستان این اسیران و لشکرکشی مجدد روسها برای یافتن آنها جالب است، اما اینجا نمیتوانم به آن بپردازم.
– روسها به هردلیلی در حملات خود هیچ زندهجانی را در قریهها زنده نمیگذاشتند. حیوانات، حتا سگها و مرغها را به گلوله میبستند. بعد از تلاشی خانهها معمولاً خانهها را ماینگذاری میکردند. تعداد زیادی از جوانان و اهالی به اثر این ماینها هنگام برگشت به خانه تلف، زخمی و یا معلول شدند.
– من کودکیام را که یکی از با ارزشترین و سازندهترین مرحلههای زندگی به شمار میرود، اینگونه سپری کردهام. از بازیهای کودکانه و درس و کتاب دیگر خبری نبود. گهگاهی موفق میشدیم در این گیرودار پیش ملا برویم و قاعدهی بغدادی و قرآن و چهارکتاب بخوانیم. نوع آموزش در مسجد نیز جالب بود. معمولا در غیاب مکتب بچهها و دختران خردسال قریه صبح زود به مهمان خانه یا مسجد میرفتیم و هرکسی به سویه و سن و سال خود قاعدهی بغدادی، قرآنکریم، چهارکتاب، حافظ، سعدی، قدوری یا منیة المصلی میخواند. صنفبندی و ترتیبی درکار نبود. صفی در کنار مهمانخانه تشکیل میدادیم و همه با آوازبلند درسهای خود را تکرار میکردیم. اگر صدا خاموش یا آرامتر میشد ملا باکوبیدن غنچهی رسا و ترسناکش برزمین یا هدف گرفتن یکی از شاگردان همه را به تکرار درس به آوازبلند متوجه میساخت. بعد از ظهر معمولا برای حفظ به مسجد حاضر میشدیم. من در درسهایم خوب بودم. اما دشمنی ملاهای مسجد را با ناخن و موی و نوعیت لباس و گاهی مجازات به این دلایل نمیتوانم فراموش کنم. این درسها آموزنده و موثر بودند اما با روش بسیار سنتی ارایه میشدند.
الفبای حروف فارسی و انگلیسی را در زیرخیمهای که در زیرسنگ بزرگی در کنار جویباری در درهای در یکی از کوههای پشهای خوست برای ستر و اخفا از دید طیارههای دشمن نصب شده بود یاد گرفتم. این حروف را پدرم روی تکهی یکی از دامنههای نزدیک به زمین خیمه نوشته بود. اما این دوره از زندگیام را به رغم ترس و هراس از جنگ در دامن طبیعت و با طبیعت گذرانیدم که بسیار زیبا و به یادمانی است. بهار، سرسبزی، باران، شبها و ستارهها دیدنی و تماشایی بودند. از غذای طبیعی که نمیتوان نگفت. از امنیت که زمینهساز بازیهای کودکانه است در این فصل خبری نبود.
– روس و روسها در چنین فضایی با تمام آنانیکه دنبالهرو روس یا طرفدار روس بودند، برای ما نمادی از شر مطلق، ظلم و تباهی به تصویر کشیده بودند. روسها و طرفداران آنان به علاوهی شرمطلق، کمونیست نیز خوانده میشدند. کمونیست در این چشمانداز یعنی بیخدا، بیدین و علیه اسلام و تمام ارزشها جامعه. در طرف دیگر مجاهدان قرار داشتند؛ مردم خودما. آنهاییکه از جمع ما بودند و مثل ما حرف میزدند و به قول آنها و علمای دین از ما، از قرآن و از دین مقدس اسلام دفاع میکردند.
-اکثر آنان از طبقهی کارگر و مردم عادی بودند! میگفتند: وطن اشغال شده است. دین و عقیده با آمدن کمونیزم مورد تهدید قرارگرفته است. جهاد در چنین شرایطی بر زن و مرد فرض است. اشغالگر را باید از ملک بیرون کنیم، آزادی را به دستآوریم، مزدوران روس را ساقط بسازیم و حکومت اسلامی را برپانماییم.
-طرف مقابل خود را کافر، ملحد و مرتد میخواندند و واجبالقتل.
– کمونیستها طرف مقابل خود را اشرار، اخوانالشیاطین، متحجر، عقبگرا و دستنشاندهی امپریالیزم میخواندند. عدهای را فیودال میگفتند و زمینهای آنها را برای دهقانان به زور توزیع کرده بودند. قبل از قیام مردم علیه کمونستها بیرقهای سرخ رنگ و شعارهای در حمایت از کمونیزم و کارگران زینتبخش مکاتب و در و دیوار منطقه بودند. بعدها مزدور پاکستان، افراطی، بنیادگرا، میانهرو، تندرو و دهها نام دیگر به این القاب افزوده شدند.
– راستش مردم فقیر و نادار منطقه از شعارهای جریان چپ سردر نمیآوردند و شاید تا هنوز ندانند که مارکسیسم و کمونیزم چیست؟ پیروان مکتب چپ در افغانستان به حق نمادی از افراطگرایی مطلق بودند. آنان چون مجاهدان دیروز و طالبان امروز در اسارت یکی از ویرانگرترین ایدیولوژیهای زمان بودند. میخواستند با قتل، کشتار و اجبار یکی از بیربطترین باورها را بر جامعهای بیگانه با ابتدایترین آموزههای مارکسیسم و کمونیزم تحمیل نمایند. بیگناهانی فراوانی به جرم نمازگزاردن، به جرم انتساب به اخوانالمسلمین، به جرم وابستگی به امپریالیزم جهانی، به جرم مخالفت با انقلاب برگشتناپذیر ثور و حتی به جرم شنیدن بیبیسی یا راهی زندانها و شکنجهگاهها شدند یا نابود گردیدند. با یکی از دوستان در همین روزهای نزدیک قصه میکردیم. از زندان رفتن و شکنجهشدن خود در دوران درسهای مکتب در حاکمیت حزب دموکراتیک گفت. از انگیزه پرسیدم. گفت: معلم در صنف از لینن به نام شهید لینن نام میبرد. من دستم را بالا کردم و بدون کدام غرض و مرضی گفتم: بهتر نیست به جای شهید از او به نام فقید نام ببرید. معلم گفت: شما پدر ما را دشنام دادید و تا لحظاتی بعد خود را در زندان و مرکز تحقیقات رژیم یافتم و تا بیرون شدن سرو و صورتم سیاه و کبود بود!
– در مراحل پسین رهبران جریان چپ، متفکران و فعالان خلق و پرچم و حتی اعضای خاد به امپریالیزمی که زندگی و کودکی ما را به جرم همکاری با آن برباد دادند، پناه بردند و حالا تعدادی از این بزگواران با خانوادههای خویش در غرب و در سایهی امپریالیزم با وجدان آرام زندگی به سر میکنند. گپ به جای کشید که حتی بیبیسی را نیز از امپریالیزم در اختیار گرفتند و خود بدون اینکه خمی به ابرو بیاورند به حنجرهی بنگاه سخنپراگنی استعمار تبدیل شدند. حالا شما جایگاه آنانی را که در دو طرف این معادلهی خیر و شر مطلق در افغانستان قراردادشتند، خود میتوانید حدس بزنید و وضعیت ما را در اسارت یکی از این گفتمانها به تصویر بکشید.