
هنگامی که کلمه مهاجرت را میشنویم ناخواسته حسی توام با شادی و ناراحتی را تجربه میکنیم. ناراحتی از این جهت که با بار سبک سفر خواهیم کرد؛ خانه، خانواده، دوستان، آشنایان، وطن و شغل را از بار سفر کم میکنیم و آنچه باقی میماند حسی توام با ناراحتی است اما چرا همزمان با این حس، احساس نوع شادی را هم هنگام شنیدن کلمه مهاجرت تجربه میکنیم. شاید به این دلیل که «زندگی بهتری خواهم ساخت.»
زنان و دختران افغانستان را ترک میکنند و از هر جهت که ارزیابی شود حق دارند. چون هیچ آزادی برای زنان در افغانستان باقی نمانده است. اجازه آموزش و تحصیل ندارند. اجازهی پوشش اختیار ندارند. نمیتوانند در پارکها قدم بزنند یا سفر بروند. اجازه ندارند آرایشگاه بروند. اجازهی کار ندارند. مجموع این محدودیتها، خانه را برای زنان به یک آتشدان تبدیل کرده و تازه متوجه میشویم که حق با وارسان شایر بوده است: «هیچکس خانه را رها نمیکند مگر اینکه خانه دنبالش کند/ زیر پایتان را آتش بزند/ خون را در شکمتان داغ کند.»
جمیله دانشجوی سمستر دوم دانشکده انجنیری و مهندسی بود که طالبان رویکار آمد. او که روزها و شبها با شور و شوق نقشه ترسیم میکرد ناگهان درگیر مسئلهی مهاجرت شد. او بخاطر خودش و بخاطر آیندهاش باید فرار میکرد. جمیله از خانه، خانواده و همسر خود که تازه نامزاد شده بودند جدا شد، فقط برای اینکه آیندهی تحصیلی و داشتن یک زندگی انسانی را برای خود در آینده تضمین کند اما با گذشت دو سال تازه متوجهی هزینهای سنگینی شده که برای مهاجرت پرداخت کرده است.
آنچه که جمیله در مهاجرت با آن روبرو شد، حجم عظیمی از درد و رنج بود بدون اینکه بارقهای از امید و آینده وجود داشته باشد. او میگوید از قبل میشد حدس زد که مهاجرت آسان نیست و هیچ وقت آسان نبوده اما چنین هزینهی سنگینی را برای مهاجرت پیشبینی نکرده بود. او فقط از آتشی که زندگیاش را محدود میکرد فرار کرده بود، کاری که هر آدم عاقل انجام میدهد چون به گفتهی جمیله، همه آزاد آفریده شده و کسی تاب محدودیتها را ندارد.
دو سال گذشته و او پس تجربهی یک زندگی سخت در ایران تصمیم گرفت که راهی پاکستان شود. او مثل پرندهی مهاجری که بر لانهاش ماری حلقه زده باشد فقط دورا دور اطراف لانهی خود سفر میکند اما نمیتواند به لانهی خود برگردد. جمیله به ایران رفت، از آنجا به پاکستان اما حتی به مرز افغانستان هم نزدیک نشد.
جمیله مثل هر مهاجری دنبال مکانی برای داشتن یک زندگی ایدهئال میگردد اما این مکان قطعا ایران و پاکستان نیست. او از اینکه به وضعیت مهاجران تا این اندازه بیتوجهی میشود شکایت دارد. نمیتوانند به افغانستان برگردد و نیز نمیتواند در کشورهای همسایه افغانستان برای مدت طولانی ماندگار شود. این آن ختم کوچهی مهاجرت است که به آن می گویند «بنبست.»
مریم، دختر ۲۰ سالهای که از حملهی مرگبار بر مرکز آموزشی کاج در غرب کابل جان سالم بدر برد. او آمادگی کانکور میخواند و خود را برای ورود به دانشگاه آماده میکرد که طالبان روی کار آمد. بعد بر مرکز آموزشی کاج حمله شد و بیش از ۵۰ دانشآموز عمدتا دختر کشته شدند. این یک تجربهی تلخ برای تمام کسانی بود که شاهد آن حملهی مرگبار بودند. مریم باید افغانستان را ترک میکرد. مگر میشود در میان خون و دود و باروت زندگی کرد؟
مریم میگوید: «پس از رویداد مرگبار کاج زندگی در افغانستان هم مانند مرگ تدریجی بود با این حال از هر بار مردن یکبار مردن بهتر است.» شاید بسیاری از بازماندگان حادثه کاج این حرف او را تایید کنند. آنان از یک تجربهی تلخ عبور کردند. برای مریم راهی جز مهاجرت باقی نمانده بود.
مریم: «برای رسیدن به هدف و رهایی از محدودیتهای تحصیلی از افغانستان به صورت قاچاقی وارد ایران شدیم. دو بار رد مرز شدیم و بنابر بعضی مشکلات راهی پاکستان شدیم. درحالی که مسیر ما نامعلوم بود سپس راهی برازیل شدیم که در حقیقت سختیها از همانجا آغاز شد. مرزها را به صورت قاچاقی پشت سر گذاشتیم تا اینکه به فنلاند رسیدیم»
مریم و خانوادهاش از این طریق به فنلاند رسیدند. مریم عبور از مرزها را به «هفتخوان رستم» تشبه میکند. او این هفتخوان رستم را پشت سر گذاشت اما هنوز ناآرام است: «به نظر میرسد آرمانهایم را در افغانستان جا گذاشتهام.»
امینه دحتر ۲۳ سالهای که پدر و مادر خود را در افغانستان جا گذاشت و خود به ایران مهاجرت شد. او هشیارانه و آگاهانه در طلب آزادی بود که در افغانستان وجود نداشت. اما مهاجرت جنبهی دیگری دارد که به گفتهی او «در زات خودش برای هیچ فردی خوشایند نیست و زمانیکه مهر مهاجر بودن به پیشانی کسی کوبیده میشود معنیاش این است که آن شخص از همه حقوق و امتیازات که باید برخوردار باشد محروم میشود.»
امنیه میگوید: «یکی از بزرگترین چالشهایی که برای من خیلی نگرانکننده بود مسکنگزین شدن در یک کشوری که هیچ امتیازی برای مهاجران قایل نیست با وجودیکه در قانون اساسیشان به صراحت همه ای موارد حقوق و امتیازات اتباع ذکر شده اما از هیچ یک از آنها یک شهروند خارجی برخوردار نیست و عمدا محروم میشود.»
امینه برای تمام آنچیزی که قبل از طالبان داشت تلاش کرده بود: «من به عنوان یک جوان که سالها برای بدست آوردن شغل مورد نظر و علاقه خودم با دشواریها و چالشها مبارزه کردم مهاجرت قطعا یکی از شکستهای خیلی بزرگ در زندگیام بود. پدیده مهاجرت از این نظر فقط بازتابدهندی شکست آدمهاست. نگاههای حقارتآمیز، تبعیضهایی که در مهاجرت اعمال میشود و عدم برخورداری از حقوق و امتیازات انسانی چیزهایی است که وقتی ترکیب شود مفهوم مهاجرت شکل میگیرد.»
او زندگی در افغانستان را به قفسی تشبه میکند که فکر فرار از آن مثل خوشایند است. این چیزی که شخص مهاجر در ابتدای مهاجرت آنرا تجربه میکند؛ حس نوعی آزادی و پرواز. اما پرواز به کجا؟
امینه: «زمانیکه به فرار از این قفس فکر میکردم خوشحال میشدم که با رفتن از اینجا میتوانم نفس راحت بکشم. میتوانم پی آرزوهای از دسترفته خودم بروم اما زمانیکه روزها یکی پی دیگر برای رسیدن به روز رفتنم میگذشت یک حس که نمیتوانم توضیح بدهم در وجودم ایجاد شده بود. نمیدانم حس ترس بود، حس دلتنگی یا هر نام دیگری که برایش بگذارم؛ زمانیکه با چشمهای پدرم نگاه میکردم و به یادم میامد که ممکن است دیگر دیده نتوانمشان، زمانیکه به مهروزیهای مادرم مواجه میشدم قلبم تبدیل به تیکهای از آتش میشد و با خود میگفتم اگر بروم دیگر نمیتوانم این قشنگیهای روزگار را با خود داشته باشم.»
اما او مجبور بود خانه، خانواده و دوستانش را ترک کند. بله او مجبور بود. اینجاست که حق را با وارسان شایر میدانیم: «باید بدانی/ که هیچکس کودکانش را بر قایق سوار نمی کند/ مگر اینکه آب امنتر از خشکی باشد/ مگر اینکه خانهاش/ دهان کوسهماهی باشد/ هیچکس خانهاش را ترک نمیکند/ مگر آنکه وطنش تا ساحل در تعقیبش باشد/ مگر آنکه/ وطنش گفته باشدش/ قدمهایت را تندتر کن/ لباسهایت را هم برندار/ از دشتها سینهخیز برو/ سینه به آب بزن/غرق شو…»