نگاه‌هاهنر

مگر عشقی به بلندای عشق مادر در زمین خدا وجود دارد؟

گفتند امروز، روز عاشقان است. مگر عشقی به بلندای عشق مادر در زمین خدا وجود دارد؟ هرگز!
این شعر ناقابل را تقدیم می‌کنم به مادرم که تجسم واقعی یک عشق بی‌پایان است.
از قضا، فردا زادروز من است؛ قطعاً نمی‌تواند محتوای این غزل با این اتفاق بی‌ربط باشد.
مادرم می‌گوید: آن سال، سرمای مزار شریف، بیداد می‌کرد. شب بیست‌وهفتم دلو، «قباق» آسمان، درهم گره خورده بود، ترش و عبوس، و فقر از سر و سیمای زندگی ما می‌بارید. شب، جامه‌یی از یخ بر تن زمین پوشانده بود، و سکوتی غریب، مانند موجی، در هوا می‌چرخید.
اما در همان شب، میان تنهایی چراغ‌های کم‌سو، مادرم را درد زایمان گرفت، و من، در کنار صندلی سرد، با نخستین گریه‌ام، شعرِ بودنم را سرودم.
هر بار مادرم از شب تولدم سخن می‌گوید، قصه‌اش را با جملاتی از عشق و شگفتی می‌آراید. او می‌گوید: «آن شب، هردوی ما گریه می‌کردیم… گریه‌ی مادرانه و دخترانه. من از شدت درد، و تو از حیرت آمدن به این دنیا. در میان اشک‌های من، تو لبخندی پنهان داشتی، و در میان گریه‌های تو، من امیدی جاودان یافتم.»
چشمانم را که می‌بندم، تصویر او در ذهنم بزرگ‌تر می‌شود. مادرم را می‌بینم، در همان پیراهن گلدار سبزش؛ چهره‌اش سرخ و متورم، رگ‌های گردنش کبود. در نظرم رنگین کمان عشق جلوه‌گر می‌شود و دستانش، ستون‌هایی از عشق، در تاریکی شب لرزیدند، اما هرگز در برابر بادهای بی‌رحم زنده‌گی شکست نخوردند.
چشمانش، چراغ‌های روشن شبی بیم‌ناک، آن‌قدر نور داشت که راهی برای فردا بیابد. و من هرچه بیشتر به آن شب فکر می‌کنم عاشق‌ترش می‌شوم.
حالا که سال‌ها از آن شب سرد زمستانی گذشته است، به دردی که مادرم کشید فکر می‌کنم؛ به دردهایی که در خود فرو برد و فریادشان نکرد. (درد زایمان!)
ناگهان مسیر افکارم تغییر می‌کند، و با خودم می‌اندیشم: چگونه ما، زنان، درد تلخ زایمان را تاب می‌آوریم؟ و چقدر این درد تلخ، شیرین است… زیباترین تناقض زندگی ما.
شاید همین درد است که مادران را وامی‌دارد فرزندان‌شان را بیش از خود دوست بدارند. شاید چون انسان، هرچه را با سختی به دست آورد، بیشتر دوست می‌دارد. و شاید… شاید عشق، همان دردی است که در رگ‌های مان جاری‌ است و ما را زنده نگه‌ می‌دارد.
هر سال که از عمرم گذر می‌کند ـ همراه با تمام شادی‌ها و ناشادی‌ها، گرمی‌ها و سردی‌هایی که روزگار در چانته‌اش برای من آمیخته است ـ هنوز پهلوی زندگی‌ام گرم و تندرست است. وقتی می‌توانم فکر کنم، بنویسم، بیاموزم و تجربه کنم؛ وقتی حس می‌کنم زندگی، با همه خوبی‌ها و بدی‌هایش، همچنان زیبا و معنادار است، خوشحال می‌شوم و لبان آیینه به صورتم می‌خندد.
زنده‌گی، گذر چهار فصل نیست؛ بلکه تعامل ما با آن و نوع نگاهی است که به آن می‌اندازیم. زندگی، انعکاس دیدگاه ماست: چگونه به آن نگاه کنیم، آن را تجربه کنیم و در آن جریان داشته باشیم.
وقتی هنوز مثل کودکی‌هایم، برای تجلیل زادروز خود ذوق‌زده می‌شوم؛ هنگامی که حس می‌کنم خون زندگی همچنان در رگ‌هایم جاری است و من در جریان آن شناورم، خوش‌حالی‌ام بدون مرز می‌شود. در این حال، انگار دخترک کوچکی درون من سر بر می‌دارد و دنبال شاهپرک‌های رنگارنگ می‌دود، زیر باران می‌خواند:
«باران! باران!
مویمه دراز کو…
❤❤
آمدم تا که عشق جان گیرد
از نفس‌های عاشقانه‌ی من
و هراسان شود شب از خورشید
تا بخواند سحر ترانه‌ی من
آمدم تا که تازه‌تر گردد
باغ رویایی امید پدر
تا که بازوی محکمش باشد
همت خوب و دخترانه‌ی من
سر شدم مثل یک ترانه‌ی سرخ
به لبان زنی شبیه‌ِ خدا
مادرم، حامیِ شب و روزم
مادرم عشق جاودانه‌ی من ـ
شب «دلو» و کنار کرسی سرد
چقدر درد زایمان خورده
گریه کرده تمام رنج‌اش را
در غمِ رشد کودکانه‌ی من
کودک کار و آرزو کردن
بی‌شک و شبهه غیر ممکن بود
رنگ نومیدی و خزان نگرفت
هیچ‌گاهی مگر جوانه‌ی من
سال‌ها روی خاک خوابیدم
در زمین ذره ذره خشکیدم
تا که گل گل به برگ و بار نشست
باغ احساس شاعرانه‌ی من
ناگهان عشق اتفاق افتاد
و مرا با خودش به دریا برد
پاره شد در هجوم حادثه‌ها
دامن صبر بیکرانه‌ی من‌
تلخی زنده‌گی دوچندان شد
عمر من وقف اشک و حرمان شد
آرزوها چو پیکر خونین‌ ـ
بار شد بار، روی شانه‌ی من
دل سپردم به خشم توفان‌ها
لای امواج مرگ رقصیدم
لطف بی‌رنگی قشنگی داشت
رنگ دنیای مادرانه‌ی من
دست خود را گرفتم و بردم
تا دلِ کوچه‌های رسوایی
گرچه در دام دین نمی‌گنجید
خواهشاتِ خوشِ زنانه‌ی من
آمدم مشت محکمی باشم
به دهان کلان دینِ دروغ
تا که دیگر نگاهِ چپ نکنند
حامیان‌اش به سمت خانه‌ی من
بعد یک عمر درد و بی‌تابی
بعد یک عمر بغض و دلتنگی
زیر باران، دوباره می‌رقصد
دخترِ اشک دانه دانه‌ی من
لیلی غزل
دکمه بازگشت به بالا