روزی غنی در ارگ نشسته بود که ناگهان وحید عمر تلویزیون روشن کرد

روزی اشرف غنی در ارگ نشسته بود که ناگهان وحید عمر از تلویزیون را روشن کرد و تصویر سیب فروش را دیدند که فریاد میزد:
“سیب بخرید! سیب
غنی که کمتر تلویزیون را نگاه کرد تا درد های مردم را نشنود ناگهان دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بالای خر بار نموده و روانه‌ای بازار است.
دل غنی به سیب های سرخ و سبز رفت و به فضلی گفت:
او بچه خر ؛ ۵ سکه طلا را از مالی بگیر و برایم زود سیب بیار!
فضلی۵ سکه ها را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
دستیار فضلی آمر خریداری قصر صدا زد و گفت:
-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
آمر خریداری ارگ به دستیار لوژستیکی اش صدا زد و گفت:
-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
او هم عسکر پیره دار را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخنش گرفته گفت:
آهای مرد دهاتی! چرا اینقدر سر و صدا میکنی؟
خبر نداری که اینجا ارگ است و با صدای دلخراش ات خواب سرقومندان اعلی و بی بی گل را آشفته کردی ؟
اکنون سرقومندان اعلی به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.
مرد باغدار به پاهای عسکر ارگ افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان! این بار خر حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از زندانی کردن من بگذرید!
عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و به خانه خود فرستاد و نصف ديگر را برای دستیار مسول لوژستیک ارگ برده و گفت:
-این هم نیم بار سیب به قیمت یک سکه طلا.
مسول لوژستیک هم سیب‌ها را به فرمانده ارگ داده، گفت:
این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!
آمر خریداری سیب‌ها را به دستیار فضلی داد و گفت:
-این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!
دستیار فضلی ، نزد فضلی رفته و گفت:
-این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!
فضلی هم نزد غنی رفت و گفت:
– این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
غنی پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفعه هستند. که دهقان اش یک عدد سیب را به یک سکه طلا می فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرد! پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر را مملو از پول بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر .
همین برنامه های غنی تمام نشده بود که طالب ها کابل را گرفتند.

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا