دیروز بعد از نماز چاشت دروازه خانه ی ما تک تک شد مادرم که مریض بود پول یک پاکت دوا را نداشتیم تا برای مادر مسکن درد بگیرم وقتی صدای دروازه را شنیدم رفتم بیرون دیدم مردی با قیافه ی عجیب و با موهای دراز و پراکنده که روی سرش یک دستمال چهار خانه بود روبرو شدم وقتی دیدم ترسیدم و لرزیدم به خود یک لحظه فکر کردم گفتم شاید مرابه عنوان یک جنگجو به خط جنگ ببرد همینکه پرسید کی هستی زبانم لکنت پیدا کرد و تپش قلبم بیشتر شد با ترس و لرز گفتم من صاحب خانه هستم بعد به من گفت امشب نوبت خانه شما است و به تعداد ده نفر از مجاهدین یک نان فوق العاده آماده کنید از اینکه طالب اهل فهم و منطق نیست و دلیل را نمی پذیرد برایش گفتم درست است شب بیایید و نان تان را بخورید و رفتم خانه مادرم پرسید گفت کی بود گفتم یکی از رفیق هایم آمده بود به دیدنم سپس از مادرم اجازه گرفتم رفتم بیرون، پدرم مرد نسبتا” کهن سال است او در شهر ترکاری میفروشد نزد پدر رفتم و از مادرم پرسید گفتم تنش درد دارد پدرم ۲۰ افغانی به من داد و گفت یک پاکت پرستامول بگیر به مادرت ببر به چهره اش نگاه کردم که پدرم تنها همین بیست افغانی در جیبش داشت اما کمی چهره ام خسته بود از من پرسید چرا خسته ی گفتم که داستان اینطوری است شب ده نفر مجاهدین نوبت آوردن سر مان مجبوریم برای شان نان پخته کنیم بیچاره پدرم صد برابر نسبت به من غمگین و خسته شد.
پدرم رفت تا پول قرض کند برای نان شب؛ اما دوکان ها بسته بود از جاییکه پدر میخواست پول قرض کند نبود دوباره باچهره خسته و پریده آمد و به من گفت پول نیافتم چه باید کرد گفتم نمیدانم سپس از مه تقاضا کرد گفت برو پیش کلان شان بگو که ما پول تهیه نان شب ده نفر مجاهدین را نداریم چطور کنیم من هم رفتم و گفتم اما جوابش این بود که مجاهدین بعد از شام میایند و نان میخواهند مرا با یک شلاق از خود شان دور کردند دوباره آمدم نزد پدر گفتم قبول نکرد پدرم که سرمایه اش کمتر از پنج هزار افغانی بود آن هم همان ترکاری روی کراچی است در حالیکه بیشتر ترکاری ها را گرمای آفتاب شارانده بود پولش را هم پدرم از همسایه بخاطر پیدا کردن یک لقمه نان قرض گرفته بود به تشویش بود که پول قرضش را چگونه بپردازد سرتان بدرد نیازم چون قصه طولانی است شاید حوصله خواندن را نداشته باشید
خلاصه پدرم قبل از شام با چند نان خانگی به خانه آمد گفت اگر آمدن چای و نان برای شان میبریم؛ زنجیر درواز به صدا درآمد رفتم بیرون که مجاهدین آمدن تا نان بخورند داخل شدن و در مهمان خانه گلی که دو بوریا و یک فرش کهنه و چند بالشت و دوشک کهنه داشت نشستن و من هم همراه با پدر نان و چای را آوردیم برای شان گفتیم از فقر و ناداری زیاد برای تان نتوانستیم دیک آماده کنیم با شنیدن این گپ دو تای شان از جاه بلند شد و شروع کرد به لت و کوب من و پدرم از بسکه پدرم را لت و کوب کردن ضعف کرد اما من به صدای بلند بخاطر درد خودم نه بلکه بخاطر درد لت و کوب تن ضعیف پدرم چیغ میزدم پدرم افتاد روی اطاق و مرا از اطاق بیرون کردند و با خود شان بردند چند ساعتی مرا در قرارگاه شان دست و پایم را بستند تا توان داشتن شکنجه ام کردند حالا رها شدم پدرم در حالت بدی بسر میبرد و مادرم هم همچنان؛ خودم یک دست و دو پایم به شدت درد میکند نمیتوانم از جاه بلند شوم و از شما درخواست کمک و تقاضای پول بخاطر تداوی خود و پدر و مادر را ندارم آنچه که از شما میخواهم این است که داستانم را به تک تک دوستان تان قصه کنید تا این گروه وحشی را بشناسند و مواظب پدر ها و مادر ها و خودتان باشید تا همانند من نشوید.
بااحترام
هم وطن درد دیده
بیشتر از خبرگزاری کوکچه کشف کنید
Subscribe to get the latest posts sent to your email.