نگاه‌ها

این دشمنی نیست بیچارگی است

من در این کشور هیچ قومی را بهتر از دیگری نمی دانم و از عینک قوم به پارینه ها و آینده های افغانستان نگاه نمی کنم. بنا به همین دلیل است که به مرویس نیکه، احمد شاه بابا، حضرت خوشحال، رحمان بابا، گل پاچا الفت و سایر بزرگان و نام آوران پشتون احترامی از قلب دارم و حضور پر رنگ آن ها بر فراز های تاریخ این سرزمین را، پا نشانه های حضور خود می دانم.

من وقتی از غنی انتقاد می کنم، هیچ گاهی به مسایلی قومی نمی اندیشم و از این زاویه به سراغ این دیوانه نمی روم. اما، وقتی می بینم که تار و پود وحدت ملی مردم افغانستان عامدانه توسط این آدم بی انصاف و فرزند خوانده های فاسد همسرش کنده می شوند، بیماری اعتیاد در میان جوانان مظلوم این کشور همگانی می گردد، سرمایه های ملی به یغما می روند و اندیشه های استبدادی و انحصار گرایانه نهادینه می شوند، ناگزیر فریاد می کشم و ضجه سر می دهم که این گرگ را چوپان نگیرید و به وجود این خزنده ای مخوف که این خاک و این ملت را نابود می کند، افتخار ننمایید.

این رویکرد یک جانبه گرایی نیست و آرزومندم از آن چنین برداشتی نا متقارنی نداشته باشید چه این قلم خیانت در همه جا را خیانت می داند و بر صورت کریه همه ای خاینان و وطن فروشان و دزدان سرمایه های ملی در همه جا و در میان همه ای اقوام، چلیپایی به درشتی و بزرگی ای تمامی درد های این ملت می کشد.

این منم آری اما، نمی دانم چه بگویم و چگونه احساس و دردم را با شما در میان بگذارم که وقتی مردم فرانسه می آیند و لوحی یاد بودی از یک انسان ارجمند و اسطوره ای تاریخ مبارزات مردم افغانستان را، در یکی از مکان های شهر پاریس نصب می کنند، عده ای بجای این که این اقدام را به فال نیک بگیرند و از دیدن این صحنه که مربوط به همه ای ملت افغانستان است، شاد شوند و از مردم و دولت فرانسه اظهار امتنان نمایند، عقده می گشایند و دشنام می دهند چرا..

مسعود معصوم نبود اما، در میان تمامی سیاست گران معاصر افغانستان، متمایز عمل می کرد. او دو چهره نداشت و بل چهره ای پنهانی مسعود خاکی تر و خدای تر و افتاده تر بود. هیچ یادم نمی رود که بعد از درگذشت پدرش روزی احمد که شاید در آن زمان 11 سالی بیش نداشت در معیت پدر بزرگش به خانه ای ما آمد. از سیرت و درگذشت مسعود چیزهایی بر سر زبان ها افتاد. در این لحظه ها من فکر می کردم که احمد مصروف دنیایی خود و بازی های کودکانه با فرزندان من است اما، ناگهان رویش را به طرف ما گرداند و گفت: یک بار در نیمه شب از خواب بیدار شدم، دیدم که پدرم بر سر جای خود ایستاده شده و گریه می کند، گفتم: پدر چه شده؟ گفت: بچیم خواب شو..

احمد کودکی بیش نبود و داستان پردازی نمی کرد، بلکه با زبان طاهر کودکانه از حقیقتی سخن می گفت که دنیایی پر از درد و رنج پدرش در هاله ای آن قرار داشت.

یک تن از نزدیکان مسعود روایت می کند که، روزی آمر صاحب از کابل به جبل السراج به خانه اش برگشت و در حالی که خیلی افسرده و نا راحت بود، بر زمین نشست و دست هایش را بر اطراف سرش حلقه کرد و آهی کشید و گفت: خدایا نمی دانم چرا زنده ام، خدایا من خون دل می خورم و فلانی و فلانی و فلانی مصروف دزدی و خیانت و بد اخلاقی اند!

این گوشه های شاید هنوز نا خوانده ای زندگی آکنده با رنج مسعود اند اما، دریغ که همراهان سست عناصر و بی مروتش بیش از همه او را ضربه زدند و سیرت و صورت مسعود را عامدانه و بیش از همه خراشیدند.

باری، مسعود معصوم نبود اما، هیچ منصفی نمی تواند انکار کند که او سردار با همت، مبارز با عفت، سیاستگر دور اندیش، فرمانده دلیر و انسان پاک نفس بود. مسعود با تواضع مؤمنانه و اخلاق کریمانه اش هر دلی را در یک نگاه گرویده ای خود می ساخت. اما و با این وجود بسیار اند آن هایی که حتی بعد از مرگ با او در افتادگی دارند و شکوه حضور این انسان استثنایی در تاریخ معاصر افغانستان را نمی بینند. این بیماری را من دشمنی نمی خوانم بل بیچارگی و تهی شدن سینه ها از بار انصاف و عدالت می دانم.
خدایا شهادت مظلومانه ی مسعود را به درگاه خودت قبول بفرما و او را در جمع بندگان صالح خودت محشور بدار.

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا