پیرمرد این بار که به خانه آمد، مانند آن بود که خود را برای یک سخنرانی سنگین آماده کرده است. تا نشست، گفت: خُب، آن روز چه پرسشی داشتی؟
گفتم: آنهمه که از بتهای ذهنی گفتی، در ذهنم گذشت که آیا بتسازی ذهنی خود سبب بردهگی فکری انسان میشود یا…؟
پیرمرد نگذاشت دیگر چیزی بگویم. با لحنی که پرسشم تایید میکرد، گفت: بلی، از یک نقطهنظر انسان همیشه برده بوده و در زنجیر بوده است. تنها این زنجیرهایند که تازه میشوند و رسم بردهگی است که شکل و رنگ تازه پیدا میکند، در حالی که زنجر چه کهنه، چه نو، همان زنجیر است که دوام بردهگی را سبب میشود. جایی که زنجیر باشد، آنجا بند و بردهگی هم است.
باید به یاد داشته باشی که دو گونه برده وجود دارد؛ یکی بردههای جسمی یا بردههایی که تجسم ظاهری دارند و حتا نشان بردهگی بر بدن خود دارند. همانگونه که یک رمهدارد گوسفندان خود را نشان میزند تا کسی نتواند گوسفندانش را بدزدد و اگر هم دزدیده شدند، شناخته شوند، به همانگونه روزگاری بردهداران هم بردهها خود را نشانی بر اندامشان میگذاشتند تا شناخته شوند. البته چنین بردهگیای ظاهراً پایان یافته است؛ اما هنوز با جلوهها دیگری ادامه دارد.
یکی هم بردههای ذهنیاند. در ظاهر آزاد، اما در درون خود بردهاند. بدترین شکل بردهگی، همین بردهگی ذهنی است؛ برای آنکه برده ذهنی بردهگی خود را حس نمیکند و نمیتواند بیندیشد که او یک برده است. اندیشه چنین افرادی تنها روی یک خط باریک به پیش میخزد و آن خط، خط عادت ذهنی آنان است؛ یک خط سنگشده. چیزهایی را مثبت میبیند و چیزهایی را منفی و هیچگاهی در مثبت و منفی بودن آن چیزها شک و تردیدی نمیکند.
تغییر عادت برای انسانها خیلیها دشوار است. به همینگونه تغییر اندیشه برای آنانی که حس میکنند جز خط اندیشه آنان دیگر هیچ اندشهای به حقیقت نمیرسد، بسیار و بسیار دشوار است؛ حتا گاهی شاید ناممکن باشد. گویی آنان به عادت و باورهای خویش معتاد شدهاند. پس میشود گفت: شماری از اندیشههای سنگشده خود اعتیادآورند.
این امر زمانی دشوار میشود که بردهگان ذهنی خود را به اشتباه آزاد میانگارند، در حالی که آزادی انسان به آزادی اندیشه او پیوند دارد. آنانی که از هر چیز و از هر کس در ذهن خود بت میسازند و بعد بتهای ذهنی خود را نماد حقیقت میانگارند و با آن بتهای ذهنی چنان برخورد میکنند که گویی آنان را میپرستند، چنین کسانی همان بردهگان ذهنیاند.
انسان نیاز دارد که برای رسیدن به هر حقیقتی در گام نخست به آزادی اندیشه و آزادی ذهنی برسد و بتهای ذهنی خود را بشکند یا از چیزی و کسی بت ذهنی نسازد.
زمان دیگرگون میشود و جامعه پیچیدهگیهای تازهای مییابد، اما ذهنیتها تغییر نمیکنند و این امر بزرگترین مشکل انسان در راه راه رسیدن به حقیقت است. وقتی همه چیز در ذهن ما چنان حقیقت مطلق جلوه میکند و ما توان بلند کردن پرسشی را در پیوند به آن نداریم، این خود جز بردهگی ذهنی چیز دیگری نیست.
پرسیدم: پیرمرد، میخواهی بگویی که انسان با پرسش است که زنجیر وابستهگی ذهنی خود را میشکند و به آزادی ذهنی میرسد؟
پیرمرد، چپچپ طرفم دید و گفت: انسان هرچه دارد، با پرسش دارد. انسان با پرسش است که به جایگاه انسانی خود رسیده است. البته پرسشهایی هم مانند نشانههای دروغین در یک خیابان انسان را به بیراه میرسانند.
پرسش راه آزادی را باز میکند. بردهگان اما نمیپرسند؛ برای آنکه همه چیز را پذیرفتهاند و به همه چیز عادت کردهاند. وقتی پرسشی در میان نباشد، ما همه بردهایم؛ آنگونه میاندیشیم که عادت کردهایم، یا آنگونه میاندیشیم که به ما یاد دادهاند، یا هم آنگونه میاندیشیم که این یا آن رهبر ما میاندیشد.
آنگونه رفتار میکنیم که به ما دستور میدهند. وقتی نمیتوانیم در پیوند به اندیشه خود یا اندیشه رهبر یا باورهایی که دیگر بخشی از رفتار ما شدهاند، پرسشی را مطرح کنیم، این خود سیاهترین جلوه از بردهگی ذهنی انسان است.
پرسیدم: پیرمرد! پس باورهای ما آرامآرام به زنجیرهایی بدل میشوند که آزادی ذهنی ما را به دام میکشند و ما برده باورهای خود میشویم؟
گفت: بلی، چنین میشود. هیچ باوری نمیتواند از پرسش برکنار بماند.
گفتم: پس این باوری را که من به گفتهها و اندیشههای تو پیدا کردهام، روزی رنجیر ذهنی من میشوند و من هم میشوم یک برده ذهنی؟ یا از تو در ذهن خود بتی میسازم؟
گفت: اگر نتوانی در گفتههای من تردید کنی و پرسشی نسبت به آنها به میان آوری و همه را حقیقت پرسشناپذیر پنداری، بلی چنین میشود!
گفتم: پس تو هم میخواهی مرا برده ذهنی خود سازی.
گفت: چنین نمیخواهم. اگر چنین بخواهم تو را برده ذهنی خود بسازم، آزادی ذهنی خود را نیز از بین بردهام؛ برای آنکه هر بردهساز و بتساز ذهنی خود اسیر ذهنی بردهسازی و بتسازی خود است.
مهم این است که کسی باید به این ظرفیت ذهنی برسد که هر حقیقتی را مطلق نپندارد. باید پرسش مطرح کند؛ برای آنکه شناخت انسان از هستی، پایان ندارد. انسان با طرح پرسشهای خود است که به شناخت تازه و حقیقت تازهای میرسد.
حس کردم که اندکاندک پیرمرد خسته میشود. گفتم: چه فکر میکنی که برخیزم و چیزی برای نوشیدن بیاورم و به تعبیر حافظ: لحظههایی «بیاسایم ز دنیا و شر و شورش».
پیر مرد بلندبلند خندید و گفت: این زیباترین پرسشی بود که در اینهمه سال از من پرسیدی!
صدای خندههامان بود که در اتاق میپیچید.
بیشتر از خبرگزاری کوکچه کشف کنید
Subscribe to get the latest posts sent to your email.